روز اول: مسلم بن عقيل عليهالسلام
روز دوم: ورود کاروان به کربلا
روز سوم: حضرت رقيه عليهاالسلام
روز چهارم: حضرت حر و اصحاب عليهمالسلام، طفلان زينب عليهماالسلام
روز پنجم: اصحاب و عبدالله بن الحسن عليهمالسلام
روز ششم: حضرت قاسم بن الحسن عليهالسلام
روز هفتم: روضه عطش، علياصغر عليهالسلام
روز هشتم: حضرت علياکبر عليهالسلام
روز نهم: روز تاسوعا، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام
روز دهم: روز عاشورا، حضرت اباعبدالله الحسين عليهالسلام، حضرت زينب عليهاالسلام و شام غريبان
روز يازدهم: حرکت کاروان از کربلا
روز دوازدهم: ورود کاروان به کوفه
روز سيزدهم: مصائب حضرت امام سجاد عليهالسلام و زينب کبري عليهاالسلام در کوفه و مسير شام
شماره ۵۱ دو ماهنامه «مبلغان» روز شمار رويدادهاي دهه اول محرم را بدين شرح ذکر ميکند:
روز دوم
-امام حسين عليهالسلام در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال ۶۱ هجري به کربلا وارد شد.
- در اين روز «حر بن يزيد رياحي» ضمن نامهاي «عبيدالله بن زياد» را از ورود امام عليه السلام به کربلا آگاه کرد.
- در اين روز اباعبداللهالحسين عليهالسلام به اهل کوفه نامهاي نوشت و گروهي از بزرگان کوفه - که مورد اعتماد حضرت بودند - را از حضور خود در کربلا آگاه کرد، حضرت نامه را به «قيس بن مسهر» دادند تا عازم کوفه شود.
روز سوم
-«عمر بن سعد» يک روز پس از ورود امام عليهالسلام به سرزمين کربلا؛ يعني روز سوم محرم با چهار هزار سپاهي از اهل کوفه وارد کربلا شد.
-امام حسين عليهالسلام قسمتي از زمين کربلا که قبر مطهرش در آن واقع ميشد را از اهالي «نينوا» و «غاضريه» به شصت هزار درهم خريداري کرد و با آنها شرط کرد که مردم را براي زيارت راهنمايي کرده و زوار او را تا سه روز ميهمان کنند.
-در اين روز «عمر بن سعد» مردي به نام «کثير بن عبدالله» - که مرد گستاخي بود - را نزد امام عليهالسلام فرستاد تا پيغام او را به حضرت برساند، «کثير بن عبدالله» به «عمر بن سعد» گفت «اگر بخواهيد در همين ملاقات حسين را به قتل برسانم»؛ ولي عمر نپذيرفت و گفت «فعلاً چنين قصدي نداريم».
هنگامي که وي نزديک خيمهها رسيد، «ابو ثمامه صيداوي» (همان مردي که ظهر عاشورا نماز را به ياد آورد و حضرت او را دعا کرد) نزد امام حسين عليهالسلام بود، همين که او را ديد، رو به امام عرض کرد «اين شخص که مي آيد، بدترين مردم روي زمين است»، پس سراسيمه جلو آمد و گفت «شمشيرت را بگذار و نزد امام حسين عليهالسلام برو»، گفت «هرگز چنين نميکنم».
«ابوثمامه» گفت «پس دست من روي شمشيرت باشد تا پيامت را ابلاغ کني»، گفت «هرگز!»، ابوثمامه گفت « پيغامت را به من بسپار تا براي امام ببرم، تو مرد زشت کاري هستي و من نميگذارم، بر امام وارد شوي»، او قبول نکرد، برگشت و ماجرا را براي بن سعد بازگو کرد، سرانجام عمر بن سعد با فرستادن پيکي ديگر از امام پرسيد «براي چه به اينجا آمدهاي؟»،حضرت در جواب فرمود «مردم کوفه مرا دعوت کردهاند و پيمان بستهاند، به سوي کوفه ميروم و اگر خوش نداريد، بازمي گردم ...»
روز چهارم
-در روز چهارم محرم، «عبيدالله بن زياد» مردم کوفه را در مسجد جمع و سخنراني کرد، ضمن آن مردم را براي شرکت در جنگ با امام حسين عليهالسلام تشويق و ترغيب کرد.
روز پنجم
- در اين روز «عبيدالله بن زياد»، شخصي به نام «شبث بن ربعي » را به همراه يک هزار نفر به طرف کربلا گسيل داد.
- «عبيدالله بن زياد» در اين روز دستور داد تا شخصي به نام «زجر بن قيس » بر سر راه کربلا بايستد و هر کسي را که قصد ياري امام حسين عليهالسلام داشته و بخواهد به سپاه امام عليه السلام ملحق شود، به قتل برساند.
- در اين روز با توجه به تمام محدوديتهايي که براي نپيوستن کسي به سپاه امام حسين عليهالسلام صورت گرفت، مردي به نام «عامر بن ابي سلامه » خود را به امام عليه السلام رساند و سرانجام در کربلا در روز عاشورا به شهادت رسيد.
روز ششم
- در اين روز «عبيدالله بن زياد» نامهاي براي «عمر بن سعد» فرستاد که «من از نظر نيروي نظامي اعم از سواره و پياده تو را تجهيز کردهام، توجه داشته باش که هر روز و هر شب گزارش کار تو را براي من ميفرستند».
- در اين روز «حبيب بن مظاهر اسدي » به امام حسين عليهالسلام عرض کرد «يابن رسول الله! در اين نزديکي طائفهاي از بنياسد سکونت دارند که اگر اجازه دهي من به نزد آنها بروم و آنها را به سوي شما دعوت کنم»، امام عليهالسلام اجازه دادند و «حبيب بن مظاهر» شبانگاه بيرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت «بهترين ارمغان را برايتان آوردهام، شما را به ياري پسر رسول خدا دعوت ميکنم، او ياراني دارد که هر يک از آنها بهتر از هزار مرد جنگي است و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمن تسليم نخواهند کرد، «عمر بن سعد» او را با لشکري انبوه محاصره کرده است، چون شما قوم و عشيره من هستيد، شما را به اين راه خير دعوت ميکنم ...».
در اين هنگام مردي از بني اسد که او را «عبدالله بن بشير» ميناميدند، برخاست و گفت «من اولين کسي هستم که اين دعوت را اجابت مي کنم»، سپس مردان قبيله که تعدادشان به ۹۰ نفر ميرسيد، برخاستند و براي ياري امام حسين عليهالسلام حرکت کردند، در اين ميان مردي مخفيانه عمر بن سعد را آگاه کرد و او مردي بنام «ازرق » را با ۴۰۰ سوار به سويشان فرستاد، آنان در ميان راه با يکديگر درگير شدند، در حالي که فاصله چنداني با امام حسين عليهالسلام نداشتند، هنگامي که ياران بنياسد دانستند، تاب مقاومت ندارند، در تاريکي شب پراکنده شدند و به قبيله خود بازگشتند و شبانه از محل خود کوچ کردند که مبادا «عمر بن سعد» بر آنان بتازد، «حبيب بن مظاهرن به خدمت امام عليهالسلام آمد و جريان را بازگو کرد، امام عليهالسلام فرمودند «لاحول ولا قوة الا بالله»
روز هفتم
- در روز هفتم محرم «عبيدالله بن زياد» ضمن نامهاي به «عمر بن سعد» از وي خواست تا با سپاهيان خود بين امام حسين و ياران و آب فرات فاصله ايجاد کرده و اجازه نوشيدن آب به آنها ندهد.
«عمر بن سعد نيز بدون فاصله «عمرو بن حجاج » را با ۵۰۰ سوار در کنار شريعه فرات مستقر کرد و مانع دسترسي امام حسين عليهالسلام و يارانش به آب شدند.
- در اين روز مردي به نام «عبدالله بن حصين ازدي » - که از قبيله «بجيله » بود - فرياد برآورد «اي حسين! اين آب را ديگر بسان رنگ آسماني نخواهي ديد! به خدا سوگند که قطرهاي از آن را نخواهي آشاميد، تا از عطش جان دهي!»، امام حسين عليهالسلام فرمودند «خدايا! او را از تشنگي بکش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار نده»،
«حميد بن مسلم» ميگويد «به خدا سوگند که پس از اين گفتگو به ديدار او رفتم، در حالي که بيمار بود، قسم به آن خدايي که جز او پروردگاري نيست، ديدم که عبدالله بن حصين آن قدر آب ميآشاميد تا شکمش بالا ميآمد و آن را بالا ميآورد و باز فرياد ميزد: العطش! باز آب ميخورد، ولي سيراب نميشد، چنين بود تا به هلاکت رسيد».
روز هشتم
- در روز هشتم محرم امام حسين عليهالسلام و اصحابش از تشنگي سخت آزرده خاطر شده بودند، بنابراين امام حسين عليهالسلام کلنگي برداشت و در پشت خيمهها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمين را کند، آبي گوارا بيرون آمد و همه نوشيدند و مشکها را پر کردند، سپس آن آب ناپديد شد و ديگر نشاني از آن ديده نشد، هنگامي که خبر اين ماجرا به «عبيدالله بن زياد» رسيد، پيکي نزد «عمر بن سعد» فرستاد که «به من خبر رسيده است که حسين چاه ميکند و آب بدست مي آورد، به محض اينکه اين نامه به تو رسيد، بيش از پيش مراقبت کن که دست آنها به آب نرسد و کار را بر حسين عليهالسلام و يارانش سخت بگير»، عمر بن سعد دستور وي را عمل کرد.
- در اين روز «يزيد بن حصين همداني» از امام عليهالسلام اجازه گرفت تا با «عمر بن سعد» گفتگو کند، حضرت اجازه داد و او بدون آنکه سلام کند بر «عمر بن سعد» وارد شد، «عمر بن سعد» گفت «اي مرد همداني! چه چيز تو را از سلام کردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نيستم؟»، گفت «اگر تو خود را مسلمان ميپنداري، پس چرا بر عترت پيامبر شوريده و تصميم به کشتن آنها گرفتهاي و آب فرات را که حتي حيوانات اين وادي از آن مينوشند، از آنان مضايقه ميکني؟».
«عمر بن سعد» سر به زير انداخت و گفت «اي همداني! من ميدانم که آزار دادن به اين خاندان حرام است، من در لحظات حساسي قرار گرفتهام و نميدانم بايد چه کنم،آيا حکومت ري را رها کنم، حکومتي که در اشتياقش ميسوزم؟ و يا دستانم به خون حسين آلوده شود، در حالي که ميدانم کيفر اين کار، آتش است؟ اي مرد همداني! حکومت ري به منزله نور چشمان من است و من در خود نميبينم که بتوانم از آن گذشت کنم»، «يزيد بن حصين همداني» بازگشت و ماجرا را به عرض امام عليهالسلام رساند و گفت «عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حکومت ري به قتل برساند».
- اباعبدالله الحسين عليه السلام مردي از ياران خود بنام «عمرو بن قرظه» را نزد بن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتي داشته باشند، شب هنگام امام حسين عليهالسلام با ۲۰ نفر و عمر بن سعد با ۲۰ نفر در محل موعود حاضر شدند، امام حسين عليهالسلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود «عباس» و فرزندش «علي اکبر» را نزد خود نگاه داشت، «عمر بن سعد» نيز فرزندش «حفص » و غلامش را نگه داشت و بقيه را مرخص کرد.
در اين ملاقات «عمر بن سعد» هر بار در برابر سؤال امام عليهالسلام که فرمود «آيا ميخواهي با من مقاتله کني؟»، عذري آورد، يک بار گفت «ميترسم خانهام را خراب کنند!»، امام عليه السلام فرمود «من خانهات را ميسازم»، ابن سعد گفت «ميترسم اموال و املاکم را بگيرند!»، فرمود «من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالي که در حجاز دارم»، عمر بن سعد گفت «من در کوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زياد بيمناکم و مي ترسم، آنها را از دم شمشير بگذراند»، حضرت هنگامي که مشاهده کرد، عمر بن سعد از تصميم خود باز نميگردد، از جاي برخاست در حالي که مي فرمود «تو را چه ميشود؟ خداوند جانت را در بسترت بگيرد و تو را در قيامت نيامرزد، به خدا سوگند! من ميدانم که از گندم عراق نخواهي خورد!»، ابن سعد با تمسخر گفت «جو ما را بس است».
- پس از اين ماجرا، «عمر بن سعد» نامهاي به «عبيدالله» نوشت و ضمن آن پيشنهاد کرد که حسين عليهالسلام را رها کنند، چرا که خودش گفته است که يا به حجاز بر ميگردم يا به مملکت ديگري ميروم، «عبيدالله» در حضور ياران خود نامه ابن سعد را خواند، «شمر بن ذي الجوشن » سخت برآشفت و نگذاشت «عبيدالله» با پيشنهاد «عمر بن سعد» موافقت کند.
روز نهم
- در روز نهم محرم، «شمر بن ذي الجوشن» با نامهاي که از «عبيدالله» داشت از «نخيله » - که لشکرگاه و پادگان کوفه بود - با شتاب بيرون آمد و پيش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم وارد کربلا شد و نامه «عبيدالله» را براي «عمر بن سعد» قرائت کرد، ابن سعد به شمر گفت «واي بر تو! خدا خانهات را خراب کند، چه پيام زشت و ننگيني براي من آوردهاي، به خدا قسم! تو عبيدالله را از قبول آنچه من براي او نوشته بودم، بازداشتي و کار را خراب کردي ...».
- «شمر» که با قصد جنگ وارد کربلا شده بود، از «عبيدالله بن زياد» امان نامهاي براي خواهرزادگان خود و از جمله حضرت عباس عليهالسلام گرفته بود که در اين روز امان نامه را بر آن حضرت عرضه کرد و ايشان نپذيرفت،
شمر نزديک خيمههاي امام حسين عليهالسلام آمد و عباس، عبدالله، جعفر و عثمان (فرزندان امام علي عليهالسلام که مادرشان ام البنين عليهاالسلام بود) را طلبيد، آنها بيرون آمدند، شمر گفت «از عبيدالله برايتان امان گرفتهام»، آنها همگي گفتند «خدا تو را و امان تو را لعنت کند، ما امان داشته باشيم و پسر دختر پيامبرمان نداشته باشد؟!».
- در اين روز اعلان جنگ شد که حضرت عباس عليهالسلام امام عليهالسلام را باخبر کرد، امام حسين عليهالسلام فرمود: «اي عباس! جانم فداي تو باد، بر اسب خود سوار شو و از آنان بپرس که چه قصدي دارند؟»، حضرت عباس عليهالسلام رفت و خبر آورد که اينان ميگويند: «يا حکم امير را بپذيريد يا آماده جنگ شويد».
امام حسين عليهالسلام به عباس فرمودند: «اگر ميتواني آنها را متقاعد کن که جنگ را تا فردا به تاخير بيندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداي خود راز و نياز کنيم و به درگاهش نماز بگذاريم، خداي متعال ميداند که من بهخاطر او نماز و تلاوت قرآن را دوست دارم».
حضرت عباس عليهالسلام نزد سپاهيان دشمن بازگشت و از آنان مهلت خواست، عمر بن سعد در موافقت با اين درخواست ترديد داشت، سرانجام از لشکريان خود پرسيد که: «چه بايد کرد؟»، «عمرو بن حجاج» گفت «سبحان الله! اگر اهل ديلم و کفار از تو چنين تقاضايي ميکردند، سزاوار بود که با آنها موافقت کني»، عاقبت فرستاده عمر بن سعد نزد عباس عليهالسلام آمد و گفت «ما به شما تا فردا مهلت ميدهيم، اگر تسليم شديد، شما را به عبيدالله ميسپاريم و گرنه دست از شما برنخواهيم داشت».
روز عاشورا
اين روز، بزرگترين مصيبت عظمايي است که بر شيعيان وارد شده است، مصيبتي که تاريخ مشابه آن را سراغ نداشته است، سيد شباب اهل جنت به شهادت ميرسد، خاندان آل طه به اسارت در ميآيند و صحنههاي شهادت، خون، نيزه، عطش و اطفال، تازيانه و سرهاي بريده، آه از اسارت و شام، آه از خرابه.